حلقه:حلقه گرفته بودند تا از جنگ که بر می گردد دستش کند ولی حیف وقتی که برگشت دیگر دستانش جای حلقه انداختن نداشت.
شکنجه:اتوی داغ جای نشستن می خواست پشت او روی تاول های روز قبل جای خوبی بود-آخ
حسرت:دیگر نمی بوسیدش این از وقتی شروع شد که تاول ها در صورتش جا خوش کرده بودند.
سیصدو شصت و چهار:اول فروردین به دنیا آمد.جنگ شد.آخر اسفند مرد.
مادرانه:هر روز صبح لباس هایش را از توی کشو در می آورد و حسابی ذوق می کرد اما هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد سقط جنین با گاز خردل.
امید دیدار:لباس هایش را که آوردند خاک کنند نیامد گفت :بچم رو سالم تحویل دادم و سالم تحویل می گیرم .بعد از چند ماه پسرش آمد ولی حیف خودش.
و داستان شماره شصت از من است: کلیک