من و محمد از اول ابتدایی با هم دوست بودیم . محمد بارها کمکم کرده بود تا به جبهه ها بیایم و بعد که خودش هم نیروی ثابت گردان سیدالشهدا شد ، به رغم علاقه قلبی خاصی که به هم داشتیم به ندرت همدیگر را می دیدیم . اگر فرصتی پیش می آمد دقایقی به چادر تبلیغات که محمد آنجا بود می رفتم و محمد چه شوخی ها که با من نمی کرد . گاهی در مراسم هم کنار یکدیگر می نشستیم اما آن شب برای اولین بار بود که یک دعای کامل کمیل را پیش محمد بودم . گریه های محمد از همان اول دعا شروع شده بود . زمزمه های عجیبی داشت . می دیدم که در مدتی که از او دور بوده ام ، چه اوجی گرفته است ! از آن شب ، به اشک چشمان محمد به حال و کلام محمد غبطه می خوردم و سعی می کردم بیشتر با او باشم . شب هایی که با او می گذراندم ، می دیدم که بیشتر شب را به نماز می گذراند و بیشتر نماز را به گریه . دعا و مناجاتش داد می زد که او چیزهایی می بیند که اینقدر دل شکسته و بیقرار است .
نسیم خوش عملیات به مشام می رسید و شامه قوی عده ای که بوی وصل را شنیده بودند ، بی تابی زیبایی را در جمع می پراکند . خبر شهادت هنوز تازه بود.....والفجرهشت
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.